با فرارسیدن هر بهاربر سر در هر خانه ای چراغی سرخ افروخته میشوند همه چلچله ها به خانه باز گشته اند الا پرستوی امید من که برای همیشه در نیزارها گمشده است

 چه توان کرد دلی سوخته میخواهم و نیست
 نغمه ای از نی افروخته میخواهم و نیست
کاش ای کاش که یک هفته شقایق بودم
سینه ای تاب و تب اندوخته میخواهم و نیست
دیگر از شعر و تغزل چه بگویم افسوس
من که چشمی غزل آموخته میخواهم و نیست
 باز راز دلم فاش شد از را ه زبان
دست من نیست لبی دوخته میخواهم و نیست
چار فصل دل من مثل زمستان سرد است
پاره ای از جگر سوخته میخواهم و نیست