فریاد زبیداد که فریاد رسی نیست
افسوس ز حکام مگر داد رسی نیست؟؟؟


یاران همه رفتند و دلخون بنمودم
داد از که بگیرم که دراین شهر کسی نیست
ای وای کسی نیست کسی نیست کسی نیست
یا رفته به خواب وای در اینجا نفسی نیست

ظلم است  وستم  باز دراین شهر مکافات
وجدان به کجا رفت که  بانگ جرسی نیست
ای عشق کجایی که بدانی چه کشیدم
ای کاش بدانی که دلم در هوسی نیست
آن سوخته بی پرو بی بال منم من
شهزاده قصه که نگاهش به خسی نیست
از ساغر این خانه مرا جرعه خونابه نمودند
این خانه چه خانه است بگو جز قفسی نیست
نفرین ابد بر نفس شوم و دلسنگ جفا باد
آن زشت بدآهنگ که جز خرمگسی نیست

آیا شود آن روز که ظلمت به سرآید؟
آغشته شد این شهر به خون جای بسی نیست؟
آیا شود آن شاه  بیاید به سر کوی فقیران
ویرانه شد این شهر مگر ملتمسی نیست 

گویند خدا مظهر عدل است  است و ستم گیر
جز درگه عدلش   به کجا ؟ دادرسی نیست؟
سلطان حق و عادل  و موصوف به حق است
جز او که کشد حق  که جزو بازرسی نیست

" باران"