عروج
زندگی دو چیز به آدمی میآموزد مرگ آرزو و آرزوی مرگ
سلام مرگِ من.حالت چطور است؟ امیدوارم که حالت خوب باشه مثل همیشه.چند وقتی است دیگر یادی از ما نمیگیری.نکند فراموشم کرده ای و به سراغ کسی دیگری رفته ای؟
نکند یادت رفته به خانه من هم سربزنی ومرا هم با خود ببری؟ بقول فروغ"اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه تا از آن به ازدحام کوچه همیشه خوشبخت بنگرم"
وقتی میآیی دلم میخواهد برای پذیرایی از تو در بهترین حالت ممکن باشم .دوست ندارم میزبان بدی باشم .تو میهمان منی تو از سوی خدا آمدی که مرا باخود به سوی او ببری
من با تو پرواز خواهم کردتا گستره های طلایی افق تا اتنهای دشتها تا سپیده صبح تا غروب خورشید به تو پیوند خواهم خورد
از فراز دشتهای همیشه روشن خواهیم گذشت .از بالای تپه های شقایق و گل های کوهی .چه اوج زیبایی ,
هیچ گاه انقدر احساس سبکی نکرده بودم .بیا و مرا به سرزمین خواب های هزارو یک شب ببر.بیاو مرا ازاین قفس تن رها کن.این دنیا پراز حسرت و تباهی و غم است پراست از ناامیدی
بیاو مرا به باغ هایی که همیشه دررویاهایم میبینم ببر به نزد صاحبان صداهای ملکوتی
تو هرگز پایان کبوتر نیستی یا وارونه یک زنجره
تو در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن داری بیا مرا با زیبایی ها پیوندده بیاو مرا به سوی خدا ببر.......