هیچ چیز غیر ممکن نیست
هرگز نتوانستم پرواز ماهیها را بیبنم یا پر کلاغان را سفید هرگز نتوانستم برف ها را سیاه کنم
یا بر آتش بوسه بزنم ولی خیلی چیز ها رایاد گرفتم
یاد گرفتم که جزای اطمینان خیانت است و جزای محبت نامردی
این که حرف دیگر سندیت نداردو مکتوب مرجعیت. این که عهد شکنی رسم این دوران شده
و زشتی پرستی سنت حرفها زود فراموش میشود آدمها میمیرند در یادها و ساختمانهای بزرگ
ساخته میشوند جاده ها کشیده میشوند
و پل ها توسعه مییابند عشق ها از بین میرود هوس ها متولد میشود
حقیقت ها له میشود بی صفتی به اوج میرسد و هتک حرمت و آبرو رواج پیدا میکند
راهها موازی میشوند متقاطع میشود حوادث میآید آدمها میمیرند
یاد گرفتم بر هر مصیبت بخندم ودر هر شادی گریه کنم
یاد گرفتم در حالیکه جام زهر را به کسی میدهی برویش لبخند بزنی
کسی را از که برایت از همه کس عزیز تر است با وحشیانه ترین طریق بکشی و برایش های های گریه کنی یاد گرفتم که با هر کسی که به تو بدی کرد از در دوستی برآیی و برپهلوی دوستانت خنجر فرو کنی یاد گرفته ام بی باور باشم به هر چیز که هرکسی میگوید فقط نگاهش کنم بدون آنکه ذره ای از حرفهایش را باور کنم یاد گرفتم به کسی که در حال احتضار است آب نرساندن و نشستن و مردنش را تماشا کردن براستی لذت بخش است اینطور نیست ولی واقعیت است و هیولایی است که درون تک تک ماست