روزی مردی که سه نان گرم میخرد و به سوی خانه روانه میشود درراه به مرد فقیری میرسد که در حال گریستن است مرد خم میشود از او میپرسد برادرجان چه مشکلی پیش آمده که تو را اینگونه گریان و نالان میبینم بگو اگر مشکلی داری برایت حل میکنم مرد فقیر با آه و ناله و زاری شمه ای از ماجرایش را برایش تعریف میکند و میگوید امروز سه روز است که هیچ چیزی نخورده ام و از گرسنگی ناتوان شده ام مرد هم که طاقت از دست داده شروع به گریستن میکند مرد فقیر که گریه خود را فراموش کرده با تعجب میگوید برادر جان تو چرا گریه میکنی میگوید به تو و این حال ناتوانت دلم میسوزد و از واز رقت حالت جلوی اشکهایم را نمیتوانم بگیرم مرد فقیر رو یه او میکند و میگوید خوب گریه نکن در عوض تکه ای از این نانت را به من بده .ولی مرد در عوض میگوید هر چقدر بخواهی برایت گریه میکنم ولی اگر از گرسنگی در حال مردن هم باشی از نان خبری نیست . مرد فقیر ناراحت میشود و میگوید پاشو برو گورت رو گم کن برای من قصه دروغین میخوانی که همدلیت رو باور کنم؟ گریه هایت را هم برای کس دیگر ببر من احتیاج به اشک های تو ندارم